غیرقابل بازیافت
سِر شده انگار، میدونه که باید چیزی حس کنه، باید واکنشی نشون بده، اما هر چی که هست از آستانه ادارکش رد شده. فقط میدونه چیزیه که دوستش نداره، که حسی گنگ و نامفهوم شبیه مور مور شدن و دل به هم زدگی بهش می ده. حسی مبهم از جنس جبر که نمیشه ازش فرار کرد، که بخشی از زندگیشه... نه! اصلاً خودِ خودِ زندگیشه. چیزی مثل اکسیژن، خون، عصب که توی همۀ اعضاء و جوارح و بافتهای بدنش تابیده و تنیده.
قدیمترها گاهی فکر کرده بود ازش دور بشه، بعضی وقتا دلش میخواست همۀ حجم فشرده و کوچیک این تودۀ بدشکلِ نافُرم رو بریزه توی کیسۀ زباله، سرش رو گره بزنه، بندازه قاطی آشغالا و خلاص! بعد راه خودشو بره... اما هر بار منصرف شده بود، هر بار وسوسۀ تجربۀ حسی شبیه درد و لذت توأمانِ فشار انگشتهاش روی جراحتی که داشت خشک میشد، اغواش کرده بود. همین شد که جایی زیر پوست تنش پنهانش کرد برای لحظههای نشئگی! اما نفهمید که توده خزید و بالا آمد و چسبید بیخ گلوش، نفهمید که باهاش همه جا رفت، تا اون سرِ دنیا، تا لحظههای خلوتِ عاشقی، تا دقیقههای سکوت و تنهایی، تا شبهای طولانیِ خوشگذرونی، تا روزهای بیانتهای خیالبافی... و هر بار، تودۀ کریه از زیر پوستش میخزید و میپیچید و بیرون میآمد و حسرت زندگی کردن اون لحظهها رو براش شکل یک آه کشدار میکرد.
دستش رو روی تنش میکشه، اما پوستش رو احساس نمیکنه. در امتداد برجستگی توده پیش میره، تا روی گلوش... بالاتر، تا صورتش، تا چشماش... جلوی آینه قدی میایسته. رو به روش، یه حجم فشرده و انبوه از تودهای بدشکل و نافُرم زل زده توی صورتش. کسی اون طرفتر، بیحوصله و منتظر، کیسۀ زباله رو این دست، اون دست میکنه.